داستان راز خنده


شـــــــــــــــــــــهر یــــــــــادمان

شعر - داستان- خاطره

 

هر روز توی یک دهکده کوچک که بین دو تا رودخونه بزرگ قرار داشت یک صدای عجیب و غریب از کوهستان می اومد و مردم رو از خواب بیدار میکرد. اهالی دهکده سالهای زیادی که این صدا رو میشنیدند و جرات اینکه بفهمند این صدا مال کیه و از کجا میاد ، رو نداشتند؛ ولی افسانه های زیادی در موردش ساخته بودند .
میگفتند: این صدا مال دیو بد جنسی است که هر کسی بدون اجازه وارد قلمروش بشه رو میگیره و دستگیر میکنه و وقت سپیده دم اونو میخوره و از سر بدجنسی هم میخنده که به همه بگه این سزای کسی که بدون اجازه وارد حریم دیو بشه.
یک روزبعد از ظهر برای مشتی حسن یک مهمون میاد اونا چند روز اونجا میخواستند بمونند, دوست مشتی حسن یک تاجر بود که توی یک مسافرت با هم دوست شده بودند و حالا تاجر با زن و بچه اش اومدند دیدن مشتی حسن, خیلی هم سوغاتی آورده بودند .
تاجر یک پسر وروجک داشت که اونقدر شیطون و بازیگوش بود که بهش میگفتند وروجک ولی اسم اصلی اون سهند بود. سهند علاوه براینکه شیطون بود بچه باهوش و زرنگی هم بود و هیچ چیزی رو بدون دلیل قبول نمیکرد.
مشتی حسن هم دوتا دختر داشت و یک پسر که اسم هاشون بود  المیرا - اسفندیار- اندیا. اسفندیار بچه دوم خانواده و همسن سهند بود.
اسفندیار از اینکه سهند همسنش بود خیلی خوشحال بود چون میتونست باهاش بازی کنه و همینطور یک نفر به دوستاش اضافه شده بود اسفندیار پسر مهربون و فداکاری بود و همیشه به همه کمک میکرد. هنگام شب و موقع خوابیدند مشتی حسن افسانه دیو پلید رو برای مهموناش تعریف کرد و به اونها گفت ترسی نداشته باشند چون دیو توی ده نمیاد و همیشه توی کوهستان است و میتونند شب رو راحت بخوابند . سهند یک کمی توی فکر فرو رفت و داشت با خودش فکر میکرد و هیمن که میخواست سوال بپرسه از خستگی خوابش برد.
فردای اون روز سهند با صدای خنده با ترس و اضطراب بیدار شد, موقع خوردن صبحانه سهند از اسفندیار پرسید: چرا صبح ها میخنده؟ چرا اینکار رومیکنه؟ اگه سیر میشه که باید بخوابه نه اینکه بخنده؟ مگه دیوها توی اون ساعت غذا میخورند؟ مگه مثل ما نباید صبح صبحانه بخورند وشب شام بخورند ؟ بعد از اینکه غذاشو خورد و خندید کجا میره؟ تا شب چیکار میکنه؟ میره سر کار یا برای شکار ادم کمین میکنه؟ اونقدرسهند سر سفره سوال کرد که همه کلافه شده بودند بعد مادر سهند بهش گفت آروم باش و صبحانه ات را کامل بخور.
 اسفندیار گفت من جواب این سوال هایی رو که پرسیدی نمیدونم و هیچ کس دیگه ای هم فکر نکنم بدونه .بعد رو به پدرش کرد و پرسید: بابا تو میدونی؟ مشتی حسن جواب داد من هم نمیدونم پسرم , حالا صبحانیتان را بخورید و برید بیرون بازی کنید .
اما سهند قانع نشد و زیر لب با خودش گفت منو باز فرستادند پی نخود سیاه ولی من باید راز این خنده رو پیدا کنم.
سهند و اسفندیار که حالا باهم دوست شده بودند رفتند توی دِه که با بقیه بچه ها آشنا بشند. توی راه سهند پرسید: آیا این دیو از اهالی این دِه رو هم خورده؟ اسفندیار جواب داد: نه, مگه جرات داره بیاد توی دِه ما, و با تردید دوباره گفت: فکر کنم از دِه های کناری چند نفر رو خورده باشه . سهند پرسید: چطور میشه از دهات کناری آدم بخوره ولی از این دِه نه, مگه این دِه و اون دِه داره؟!!!!
اسفندیار که نمیدونست چی بگه گفت حالا بیا بریم پیش دوستام با اون ها هم صحبت کنیم سوالای جالبی مپرسی که ما تا الان بهش فکر نکرده بودیم شاید با همفکری هم بتونیم جوابی براش پیدا کنیم ؛ سهند خوشحال شد برای اینکه اولین بار کسی با اون اینطوری صحبت میکرد، چون همیشه همه بهش میگفتند: بیخیال شو ،ما حوصله نداریم به این سوالها جواب بدیم و یک جورایی اونو دست به سر میکردند ،ولی اینبار یک نفر مثل خودش کنجکاو پیدا کرده بود فکر میکرد میتونه یک تیم اکتشاف درست کنه_ توی این فکرا بود_ که رسیدند به یک خرابه اسفندیار گفت اینجا محلی که من و دوستام جمع میشیم و باهم بازی میکنیم توهم میتونی جزیی از ما باشی.
پناهگاه بچه ها خیلی جای جالبی بود اونا میتونستند همه دهکده رو ببینند و همینطور همه مناظر زیبای اطراف دهکده رو رودخونه ها و کوه بلندی که این دو رودخونه از اون جا جاری میشدند خود بهشت بود و باد وقتی به صورت سهند میخورد بوی علفزار تمام صورتش رو نوازش میداد بوی علفزار صدای باد توی تپه انگار کسی رو صدا میزد سهند داشت از دیدن این مناظر لذت میبرد هیچ جای دنیا نمیشه همچین جای زیبایی رو پیدا کنی که همه زیبایی های خداوند مهربان یک جا جمع شده باشند سهند داشت توی افکارش از خدا و تمام نعماتی که به اونها داده تشکر میکرد که اسفندیار صداش زد کجایی پسر بیا دوستام اومدند و اونها با هم دیگه آشنا شدند یکی از بچه ها گفت امروز چیکار کنیم که خیلی متفاوت با بقیه روزا باشه اسفندیار گفت سهند سوالهایی جالبی در مورد دیو و خنده های مرموز میپرسه که به نظر من هم خوبکه به این سوال ها جوابی داده بشه سهند هم شروع کرد همه اون سوالها را عنوان کردند همه بچه ها تعجب کردند چرا ما خودمون به فکرمون نمیرسید چرا بیخیال این همه اتفاق بودیم .یکی گفت والدین ما اجازه بدهند در این مورد توی خونه صحبت کنیم . اسفندیار سهند باهم گفتند درسته چون امروز ما متوجه این قضیه شدیم؛ باید یواشکی خودمون راز خنده رو کشف کنیم حالا بیاین باهم عهد ببندیم که این راز با ما خواهد موند و به احدی هم نخواهیم گفت. همه باهم پیمان بستندو تمام روز رو داشتند نقشه میریختند و برنامه ریزی میکردند که چطور به قلعه دیو برسند و اونجا رو ببینند وای حتی گفتن کلمه دیو هم ترس و لرز رو تو جون بچه می انداخت ولی اونها نترس بودند و میخواستند تمام اهالی ده رو نجات بدند پس شجاعتشون رو زیاد کردند و قول دادند از چیزی نترسند چون باهم متحهد هستند .
سهند که مغز متفکر گروه بود شده بود فرمانده عملیات و معاونش هم اسفندیار بود و به هر کسی از بچه ها یک مسدولیتی داده شد. اونها موظف بودند که تمام مسدولیتی که بهشون سپرده شده بود رو درست انجام بدهند چون تیم اکتشاف به همه گروه نیاز داشت. روز داشت تموم میشد و هوا کم کم داشت تاریک و تاریکتر میشد ؛ سهند به بچه گفت من امشب به این موضوع بیشتر فکر میکنم و فردا میگم چه کار باید کنیم حالا بریم و استراحت کنیم و کاری نکنید کسی به شما مشکوک بشه, این یه راز یادتون باشه, همه گفتند: باشه و از هم جدا شدند . سهند و اسفندیار هم دوان دوان به سمت خونه رفتند و تا موقع شام از اتاق بیرون نیومدند چون داشتند در مورد برنامه فردا شب صحبت میکردند و نقشه میریختند.سهند گفت دیو اگه امشب کسی رو پیدا کنه اونو زندانی کنه قبل از طلوع افتاب اونو میخوره و بعد میخنده وبعدش میره دوبار یه تله دیگه درست میکنه و کمین میکنه برای یه بخت برگشته دیگه که اونو توی تاریکی اسیر کنه و هر روز اینکارو تکرار میکنه اسفندیار جواب داد :درسته.
سهند باز گفت ما میتونیم صبح بریم سمت کوهستان وبه دنبال خونه دیو بگردیم و یک جایی همون جا مخفی بشیم تا دیو با اسیرش بیاد و بعدش اونو نابود میکنیم . اسفندیار گفت باچی باید اونو نابود کنیم سهند پاسخ داد با خودمون طناب و تور و چاقو و همینطور این داروی خواب آور_ که توی نوشیدنی دیو بریزیم_ و غذا با خودمون میبریم و باید به بقیه هم بگیم فردا همه چی رو آماده کنند که به سمت کوهستان خواهیم رفت و همه وسایل رو باید یواشکی ببریم توی پناهگاه بگذاریم تا کسی متوجه خروج ما نشه پس فردا وسایل رو میبریم و اونجا مخفی میکنیم و پس فردا عازم کوهستان میشیم.
اسفندیار سری تکان داد و گفت خوبه, حالا بیا بریم شام بخوریم تا کسی به ما شک نکرده و اونها سریع اومدند حیاط و شروع کردن به شام خوردن و سهند هم هیچ سوالی نپرسید. و بعدش سریع رفتند خوابیدند فردا صبح بعد از صبحانه اونها سریع رفتند پناهگاه و تمام نقشه را با بچه ها در میان گذاشتند و هرکسی قرار شد یکی از وسایلی رو که توی خونه داشت به صورت پنهانی بیاره و اینجا بیاره و فردا صبح بدون اینکه کسی متوجه اونها  بشن به سمت کوهستان حرکت کنند. و تصمیم گرفتند که یک نفر رو به عنوان دیده بان بگذارند اونجا بمونه و مواظب اوضاع و احوال باشه تا کسی سمت پناهگاه نیاد . و بعدش همه سریع به سمت خونه هاشون رفتند و اون وسایلی که قرار بود بیارند رو تهیه کنند البته بصورت یواشکی و پنهانی.
اینکار تا هنگام عصر طول کشید همه وسایل رو آوردند و توی پناهگاه مخفی کردند و مطمئن بودند کسی اونجا نمیاد و دست به وسایل نخواهد زد چون همه خانواده ها فکر میکردند بچه هاشون قراره بازی دزد دریایی رو توی خرابه بازی کنند پس کسی به اونها شکی نداشت. بچه ها سریع رفتند خونه و قول دادند زود بخواند و زود هم بیدار بشن و سریع صبح زود بعد از خنده دیو بیان اینجا تا به سمت کوهستان حرکت کنند همه قول دادند کسی جا نزنه و همه بیان پس وقتی همه وسایل رو مخفی کردند و بعدش برنامه و نقشه رو اهم مرور کردند و وظیفه هر کسی که مشخص شد رفتند خونه همگیشون استرس داشتند و هیجان زده بودند و تا فرد ا صبح که بیان با کسی حرفی نزدند خانواده هاشون از اینکه اینقدر این بچه ها اون شب آروم بودند تعجب کرده بودند، اما فکر هم نمیکردند که اونها قراره فردا سرنوشت دهکده رو تغییر بدهند.
صبح شد و بچه ها سریع اومدند پناهگاه و وسایل و تجهیزات رو برداشتند و به سمت کوهستان حرکت کردند  همگی اولش هیجان زده بودند  و فکر میکردند اگه دیو بیاد و اونها رو اسیر کنه و بعدش بخوره مادر و پدرشون چیکار خواهند کردسهند گفت من مطمئن هستم اتفاقی برای ما نخواهد افتاد چون ما با هم متحد هستیم و ما هفت نفریم و دیو یک نفر است . ما دارای عقل و شعور هستیم و میتونیم نقشه جدیدی بکشیم پس نترسید و همیشه به این فکر کنید که با درایت و هوش و همینطور توکل به خدا میتوان به همه مشکلات پیروز شد پس حالا ترس رو از خودتون دور کنید تا بتونیم در برابر مشکلات استقامت داشته باشیم بچه ها این بار  با خیال راحت و اعتماد به نفس بیشتری به راه افتادند.
وقتی به جنگل رسیدند منتظر خیلی حوادث و اتفلقهای وحشتناک بودند اما وقتی به وسط جنگل رسیدند متوجه شدند جنگلی که توش قرار دارند بسیار زیبا و سرسبز و خرم است و حتی حیوان درنده ای در اون حوالی هم دیده نمیشد توی راه با چند تا آهو و خرگوش و پرنده های زیبا برخورد کردند ولی از تله دیو و دام خبری نبود اونا هر چی جلو تر که میرفتند هیچ چیزی ندیدند هی متعجب تر میشدند مگه این دیو چه جوری تله میگذاره یکی از بچه ها کفت شاید وقتی که تاریک میشه میاد و تله ای که از قبل آماده کرده توی جنگل میگذراره و منتظر یک آدم بیچاره میشه . اسفندیار گفت اگه اینطور باشه پس بهتر که بریم و خونه دیو رو پیدا کنیم و وقت رو نباید هدر بدیم. همه قبول کردند و به سمت قله بالا رفتند سهند گفت احتمال داره اینجا توی کوه یک غار ی باشه که دیو اونجا زندگی کنه تا اینجا که اومدیم هیج کلبه ای ندیدیم پس احتمال داره توی غار زندگی کنه پس باید به دنبال یک غار بزرگ باشیم. بچه ها حالا گرسنه شده بودند و میخواستند غذا بخورند و مسئول غذا شروع کرد به درست کردن غذای بچه ها و ناهار بچه را آماده کرد و همگی شروع به غذا خوردن کردند بعد از غذا کمی استراحت کردند بچه ها خسته بودند و هوا هنوز روشن بود و خورشید توی آسمون دیده میشد .
سهند و اسفندیار داشتند اطراف رو چک میکردند و بقیه هم داشتند در مورد اینکه به این اکتشاف اومدند و هم هیجان زده و هم خوشحال بودند صحبت میکردند. بعد از استراحت اونها راه افتادند که به سمت قله برند اسفندیار گفت این جنگل که خیلی زیبا و قشنگه و ما تا الان هیچ حیون وحشتناکی ندیدیم پس چرا اون دیو باید اینقدر بد جنس باشه و ما و حیوانای این جنگل رو اذیت کنه و وقتی داشت این حرفا رو میزد سهند گفت هیس ااونجا رو نگاه کنید یک غار وای همه از ترس خشکشون زده بود و نمیتونستند از جاشون یک قدم هم بردارند سهند نگاهی به بچه ها کرد و گفت بلند صحبت نکنید و آهسته حرکت کنید تا صدای مارو نشنوه بیان پشت این تخته سنگ مخفی شیم همه سریع رفتند پشت تخته سنگ نمیدونستند باید چه کنند همه ی امیدشون به سهند بود آخه اون مغز متفکر گروه بود سهند گفت ار.وم از چیزی نترسید مطمئنا اون تا شب بیرون نمیاد ما اینجا باید منطر تاریکی هوا باشیم تا اون بیاد بیرون و بعد ما میرم توی غار ولی الان یکی باید بره توی غار و از وظعیت اونجا برامون خبر بیاره کی حاضره بره همه به هم نگاه میکردند و سکوت معنا داری به هم داشتند سهند گفت بچه ها من میرم داخل اون طنابی که آوردیم رو بدین به من تا دور کمرم ببندم و اگه اتفاقی افتاد من اونومیکشم و شما بیایین کمک ، همگی گفتند باشه و آماده شدند سهند یواشکی و آهسته از کنار در غار و با طنابی که به دور کمرش بسته بود خیلی با احتیاط وارد غاز شد که هنوز دم در غار بود که اسفندیار اومد و گفت من با تو امو تنهات نمیگذارم دو نفر بهتر از یک نفره. اونها وارد غار شدند غار تاریکی بود از گوشه دیوار و دست به دیوار ها میکشیدند و حرکت میکردند هر چی جلوتر میرفتند نور خورشید دیگه داخل غار نمیومد سهند به اسفندیار گفت باید یکجوری در تاریکی حرکت کنیم و نباید سر و صدایی ایجاد کنیم شاید الن خواب باشه هوا داشت تاریک میشد و الان موقع بیرون اومدن دیو از غار باید محتاط باشیم حال بیا از همین کنار بریم داخل ولی حواست هم به جلوی پات باشه.
هوای داخل غار خنک و مطبوع بود سهند خیلی آهسته پرسید هیچ بوی نامطبوع و یا بدی احساس نمیکنم تو چطور ؟ اسفندیار گفت من هم همینطور اینجا چه خبره ؟!!!!
با اینکه اونجا خیلی تاریک بود چشماشون به تاریکی عادت کرده بود و داخل غار هم خنک بود و برای سهند و اسفندیار هر لحظه سوالهای تازه ای در ذهنشون ایجاد میشد . پس این دیو کجاست؟ چرا بوی بد لاشه مرده و یا چیز دیگه ای نمیاد؟ هوا کاملا تاریک تاریک شده بود و هنوز اونها از غار بیرون نیومده بودن بچه ها منتظر نشسته بودند و دعا میکردند اتفاقی برای سهند و اسفتدیار نیفته دیگه ساعت به نیمه شب رسیده بود و هیچ خبری از دیو نبود بچه ها فکر میکردند شاید اینجا خونه دیو نباشه و شاید از اینجا رفته وقتی فهمیده قرارا اونها اونو از بین ببرند و خیلی سوالهای دیگه ولی با این حال معاوم بود که خونه دیو نبود اما اونها منتظر دستور سهند بودند  و تا اون علامت نداده بقیه نباید کاری کنند.
سهند و اسفندیار داخل غار به یک روشنایی عجیبی برخورد کرده بودند با اینکه شب به نیمه رسیده بود اما خبری از دیو نبود اونها فکر کردند اون روشنایی مال نوری است که دیو ایجاد کردهو خواستند نزدیک تر بشن تا بتونند دیو رو ببینند اما وقتی به اون نور رسیدند هیچ چیز و هیچ کسی نبود ولی اون فضا به وسیله سنگهای درخشانی که به وسیله نور ماه تغذیه میشدند روشن و براق شده بود  انعکاس نور ماه در سنگها اونجا رو بسیار زیبا و دیدنی کرده بود و باعث شده بود بچه ها چند لحظه دیو رو فراموش کنند وای عجب منظره زیبایی هیچ جایی نمیشه این منظره روببینی ای کاش بقیه بچه ها هم اینجا بودند که ناگهان صدایی بچه ها رو به خودشون آورد نمیدونستند چه کنند رفتند یکپشت یکی از این سنگها مخفی شدند دیدند از بالای سوراخی که در دورن غار ایجاد شده بود پرنده ای رنگارنگ وارد اونجا شد خیلی زیبا بود اونها هر لحظه بیشتر ازقبل داشتند مطمئن میشدند که اونجا خونه دیو نیست و فقط آشیانه یک پرنده زیبا و کم یابی بود که شبها میامد و اونجا استراحت میکرد . سهند و اسفندیار منتظر و آروم پشت اون سنگ رنگین مخفی شدند که مبادا پرنده رو بترسونند که اون از اونجا فرار نکنه اما اونها مجبور بودند یواشکی از پشت سنگای رنگی حرکت کنند و به سمت بیرون غار برند و بقیه بچه ها رو هم بیارن اونجا تا این منظره رو ببینند واقعا منظره زیبایی بود و حیف بود بقیه این صحنه دیدنی رو نبینند پس آروم و آهسته به سمت در خروجی غار حرکت کردند و ووقتی به سمت بچه ها رسیدند از تمام اون چیزایی که دیده بودند صحبت کردند اونها هم دلشون میخواست اون پرنده و سنگهای رنگین رو ببینند پس سهند گفت بتاید آروم حرکت کنند و پشت سره بیان و نباید به چیزی دست بزنند و صدایی از اونها نباید در بیاد ممکن پرنده بترسه و فرار کنه و هیچ وقت بر نگرده بچه ها قول دادند که ساکت باشن همگی رفتند داخل غار انگار نه انگار اومده بودند دنبال دیو , وقتی به محلی که سهند براشون تعریف کرده بود رسیدند همه مجذوب اونجا شده بودند و میخواستند اون پرنده رو ببینند و خواستند تا صبح اونجا باشن همه قبول کردند و گفتند فردا میریم دنبال دیو ما که تا اینجا اونو ندیدیم پس باید بالاتر به سمت قله بریم ولی حالا این منظره زیبا رو ازدست ندیم حرف جالبی بود همه پذیرفتند و خواستند تا صبح اونجا بمونند
اما از داخل دهکده بگم والدین بچه ها از نگرانی تمام ده رو گشته بودند اما جایی نبود که نگشته بودند حتی پناهگاه رو هم گشتند اثری از بچه ها نبود ناگهان تاجر گفت نکنه رفتند کوهستان تا دنبال دیو بگردند مردای دهکده تصمیم گرفتند برند داخل جنگل همگی مشعل هاشون رو روشن کردند و وارد جنگل شدند اونها هم ترسیده بودند جالب بود بچه ها هر جا که ایستاده بودند اثری از خودشون به جا گذاشته بودند و این باعث میشد که مسیری که رفتند راحتر و مشخص تر پیدا بشه حالا نزدیک صبح بود و دیگه خورشید داشت طلوع میکرد و اونها باید سریعتر بچه ها رو پیدا کنند شاید دیو اونارو اسیر خودش کرده باشه اما وقتی که به پایین کوه رسیدند صدای خنده دیو بلند شد و مردای ده داشتند از کوه بالا میرفتند که به غار رسیدند و داخل غار شدند و صحنه عجیبی دیدند و اونها بچه ها رو دیدند که از خستگی داخل غار خوابشون برده بود بچه ها با صدای پدرهاشون که صداشون میکردند بیدار شدند و گفتند سلام ما از خستگی خوابمون برده و الان گرسنه هستیم چیزی با خودتون نیاوردین که ناگهان تاجر سیلی محکمی به گوش سهند زد و گفت تو باعث شدی این بچه ها تمام شب بیرون باشند اگه دیو بچه ها رو میگرفت و میخورد من چطور باید توی صورت خانواده های این بچه ها نگاه میکردم و چه میگفتم که اسفندیار گفت بس کنید درست ما به شما نگفتیم اما راز خنده مرموز رو متوجه شدیم این سالهایی که ما از ترس شبها نمیامدیم بیرون و میترسیدیم دیو مخوفی که مارو میتسوند باد بوده ،اصلا اینجا دیوی وجود نداره وقتی شما اومدین دنبال ما حیوان درنده ای رو در سر راهتون دیدین؟ اونها گفتند نه ما ندیدیم , اسفندیار با صدای رسا تری صحبت کرد سهند باعث شد ما نسبت به این جهلمون آگاه بشیم و این فضای زیبا رو پیدا کنیم و بفهمیم چرا این خنده ها صبحها مارو میترسونه اما سهند از این صدا نترسید و اومد دنبالش و ما هم اومدیم چون ما با هم دوستیم . پیمان بستیم با هم باشیم تا آخرش کنار هم بمونیم.
سهند که هنوز دستش روی صورتش بود بخاطر درد و سرخی, گفت: بیایین داخل غار میخوام چیزی نشونتون بدم اینجا خیلی تاریکه مواظب جلوی پاتون باشین بعد دست پدرش رو گرفت و برد داخل غار  و وقتی رسیدند به همون سنگای رنگی که هنوز از نور ماه اثراتی درونشون باقی مونده بود و کمی نور داشتند و جالب این بود نور خورشید اونها رو روشن نمیکرد و فقط نور ماه باعث روشن شدن اونها میشد. مردای ده که داشتند از تعجب شاخ در میاوردند گفتند این چطور ممکنه اینها مگه چی هستند که ناگهان سهند پر پرنده که موقع رفتند از غار بال میزد ازش جداشده بود رو برداشت و گفت شبها پرنده ای زیبا در اینجا میخوابه و هنگام سپیده دم پرواز میکنه و میره و وقتی میخواد بره بیرون با نیروی زیادی بالهاشو به حرکت در میاره و داخل این دیوارهای غار هم سوراخهایی قرار داره که وقتی پرنده بال میزنه بادی که ایجاد میکنه داخل این حفره ها میره و باعث ایجاد صدای خنده ای وحشتناک میشه و این صدا وقتی که باد صبحگاهی که به داخل غار میوزه یکی میشه و صدای مخوف تری ایجاد میکنه و ما فکر میکردیم دیوی وجود داره و اسیرهاشو موقع صبح میخوره اصلا اینجا دیوی وجود نداره و این کوهستانو جنگل یکی از زیباترین جاهایی است که مردم میتونند توش به گردش بپردازند و از مناظر اون استفاده کنند.
همگی برگشتند خونه و همه ماجرا رو تعریف کردن و بچه ها که ترسشون ریخته بود با پدراشون همون روز نیمه شب رفتند داخل غار تا سنگهای رنگی و پرنده رو از نزدیک ببینند، صحنه دیدنی و رویایی بود که هرکسی ارزوی دیدن اونجا رو داشت بعد از اون شب همه مردم دِه دسته دسته هر نیمه شب میرفتند و تاسپیده دم میموندند و این پرنده زیبا و اون صدای مخوف که حالا دیگه مخوف نبود رو میدیدند و میشنویدند
این راز وقتی که آشکار شد همه فهمیدند که نباید بدون دلیل و مدرک درستی چیزی رو بپذیرند و قبول کنند و از سهند تشکر کردند که مثل بقیه همه چیز رو باور نکرد وسعی کرد خودش بفهمه.
سهند و خانواده اش بعد از چند روز از اونجا رفتند اما همه مردم دهکده سهند رو دوست داشتند و به اون افتخار میکردند و حالا سهند دوستای جدیدی داشت که امید داشت به زودی اونها رو ببینه.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 21 دی 1386برچسب:,| ساعت 20:7| توسط طیبه |


آخرين مطالب

قالب جدید وبلاگ پيچك دات نت